نویسنده : نیل پستمن
مترجم : افسانه کریمی




 
روزگاری، در سرزمینی دوردست، بی‌نظمی و ترس مردم را به ستوه آورده بود. به هر جا که می‌نگریستی، توپ و تفنگ می‌دیدی، گروههایی که باهم می‌جنگیدند، دشمنان خود را هزار هزار می‌کشتند و هیچ سربازی جرأت نمی‌کرد به جنگ برود، مگر آنکه به مدرن‌‌ترین سلاح‌ها مجهز شود. سازندگان سلاح‌های جنگی، توانمند و ثروتمند بودند، چرا که نه تنها برای مردم خود، که برای خارجی‌ها هم سلاح می‌ساختند. به هر شهر و روستایی که قدم میگذاشتی، غیرممکن بود که تفنگی نبینی یا صدایش را نشنوی. ترس از صدای تفنگ در وجود کودکان ریشه دوانیده بود.
حدود صد سال وضعیت این دیار به همین ترتیب بود. پس از آن، مردم به تدریج به این فکر افتادند که آیا بدون توپ و تفنگ، حال و روز بهتری نخواهند داشت؟ دانستن این که چرا آنها به چنین نتیجه‌‌‌‌ای رسیدند، دشوار است. اما آنها مردمی هوشمند ومتمدن بودند، با رسومی کهن و ریشه‌دار. سیاستمداران به اجبار پذیرفتند که برای محافظت از کشور در برابر حملة بیگانگان هیچ نیازی به تفنگ نیست، چرا که ارتش، بزرگ و وفادار بود و هیچ گاه فراموش نکرده بود که چگونه از شمشیر استفاده کنند. از آن گذشته تا آن جا که مردم به یاد می‌آوردند، کشورشان هرگز مورد هجوم جدی بیگانگان قرار نگرفته بود. پس، همه با این نظر موافق بودند که تفنگ زشت است و اصلاً با زیبایی و ظرافت شمشیر مقایسه شدنی نیست و چون شمشیر بسیار زیبا بود، ارزشی ورای کاربری‌اش به عنوان یک سلاح جنگی داشت، نماد شرافت، دین‌داری و شهامت بود و همه به یاد داشتند زمانی را که به مردان بزرگ، شمشیر هدیه می‌دادند.
و به این ترتیب سیاستمداران، سربازان، تجار و مردم عادی تصمیم گرفتند که سلاح‌های خود را کنار بگذارند. این تصمیم به یکباره به اجرا در نیامد چرا که مردم همواره صددرصد با یک تصمیم موافقت نمی‌کنند. برای مثال برخی سازندگان سلاح، از این تصمیم استقبال نکردند، تا آن که به این نتیجه رسیدند که ساختن شمشیر می‌تواند سود و لذت بیشتری داشته باشد. و البته سربازانی هم بودند که چون هیچ‌گاه هنر شمشیر بازی را فرا نگرفته بودند، نگران آینده کاری خود بودند. اما سرانجام مردم تفنگ‌های خود را دور ‌انداختند یا آن‌ها را به دولت ‌فروختند و دولت از این که این سلاح‌ها را نابود می‌کرد خوشنود بود. دولت، حتی به سازندگان سلاح پول می‌پرداخت تا سلاح تولید نکنند، درست همان‌گونه که دولت آمریکا به کشاورزان پول می‌پردازد تا محصولات غذایی تولید نکنند. در اندک زمانی تمام تفنگ‌ها از بین رفتند. اما هنوز جنگ وجود داشت، چون حتی در یک داستان هم نمی‌توان آرزوی نابودی ارواح شیطانی که مردم را به جنگ وا می‌دادند داشت. اما برای مدت دویست سال، هرگز صدای دلنشین بلبلان در صدای غرش توپ یا شلیک گلوله محو نشد و کودکان شب‌ها در آرامش به خواب می‌رفتند، همانگونه که سالیان پیش از آن چنین بود.
این نوشته را با یک داستان آغاز کردم، زیرا داستان، زبانی است که به طور سنتی برای تصور چیزهایی به کار می‌رود که همگان می‌دانند هرگز اتفاق نمی‌افتد. اما این داستان با کنایه آمیخته است، چون آنچه را که روایت می‌کرد، در واقع رخ داده است. آن سرزمین دور دست، کشور ژاپن بود که در قرن شانزدهم، در تولید تفنگ‌های سرپر و توپ در دنیا پیشتاز بود؛ این تکنولوژی را اروپاییان به ژاپنی‌ها معرفی کرده بودند. در انتهای قرن، ژاپنی‌ها به همان دلایلی که در داستان اشاره شد، سلاح‌های جنگی خود را کنار گذاشتند و به سلاح‌های سنتی خود بازگشتند. تا نیمه‌ی قرن نوزدهم، هیچ تفنگی در ژاپن یافت نمی‌شد. تمام این وقایع بانهایت دقت در کتاب نوئل پرین با عنوان «کنار گذاشتن تفنگ: بازگشت ژاپن به شمشیر» (بوستون: دیوید آر.گادین 1979) شرح داده شده است. این نویسنده، بهترین دلیل را برای نوشتن کتاب داشت. او می‌خواست نشان دهد که دو باور اصلی و اساسی آن‌هایی که در فرهنگ‌های پیشرفته از نظر تکنولوژی زندگی می‌کنند، حداقل اندکی سئوال برانگیز است. نخستین باور این است که ساعت تکنولوژی تحت هیچ شرایطی به عقب باز نمی‌گردد. دومین باور این است که تکنولوژی، خودگردان است و بنابراین از کنترل آنها که ماشین‌ها را می‌سازند و یا از آنها بهره می‌گیرند، خارج است.
البته باید بپذیریم که مثال‌های زیادی برای رد هر کدام از این دو مطلب وجود ندارد. قضیه‌ی ژاپنی‌ها یکی از این مثال‌ها است. معروف‌ترین مثال در دنیای غرب، بین سال‌های 1811 و 1816 در انگلستان رخ داد، عجیب این که این اتفاق زمانی نه چندان دور از زمانی که ژاپنی‌ها دوباره به استفاده از تفنگ روی آورند رخ داده است. منظور من، جنبش لادیت ( یا ماشین‌ستیزان ـ کارگران مخالف دستگاه‌های جدید صنعتی در قرن نوزدهم) است؛ شورش کارگران علیه ورود ماشین‌آلات به صنعت پارچه و پوشاک است. ریشة واژة لادیت (Luddite) نامشخص است. عده‌ای عقیده دارند که این واژه مربوط است به اعمال جوانی به نام لادلام(Ludium) ، جوانی که پدرش از او خواسته بود ماشین بافندگی را تعمیر کند اما او آن را خراب کرد. اما این قطعی است که در آن زمان، ورود ماشین‌آلات به صنعت پوشاک سبب قطع دستمزد کارگران، به خدمت نگرفتن کودکان کارگر و از بین رفتن قوانین و شرایطی شد که از کارگران با تجربه حمایت می‌کرد و این امر به شدت آن‌ها را آزرده خاطر ساخته بود. کارگران نارضایتی خود را با خراب کردن ماشین‌آلات نشان دادند و از آن زمان به بعد، واژه‌ی «لادیت» به معنی مخالفت بچه‌گانه و ساده‌لوحانه با تکنولوژی به کار می‌رود. البته، لادیت‌ها (تکنولوژی‌ستیزان) اولیه نه بچه بودند و نه ساده لوح. همچون ژاپنی‌های قرن شانزدهم، آن‌ها مردمانی بودند که به شدت خواستار حفظ جهان‌بینی‌ای بودند که زمانی برایشان ارزش و عدالت به ارمغان آورده بود.
تمام این‌ها را به این دلیل گفتم که معتقدم در این مثال‌ها و این مردم چیزی هست که ما باید از آن درس بگیریم. نه! من انتظار ندارم که تمام سلاح‌های هسته‌ای از میان بروند یا تلویزیون خاموش شود یا کامپیوتر‌ها از برق کشیده شوند. در این جا نکته‌ی واقع‌گرایانه‌ی دیگری وجود دارد که باید بیان شود ـ فکری که در سر ژاپنی‌های قرن 16 و کارگران انگلیسی قرن 19 بود، و امیدواریم که به آمریکایی‌های قرن 21 هم برسد. این اندیشه، نام‌های مختلفی دارد. پل گودمنِ منتقد، آن را «میانه روی تکنولوژیکی» نامید. منظور او از این واژه این است که ما باید درک کلی از تکنولوژی پیدا کنیم و بیش از آنچه که برایمان کارایی دارند، به آن‌ها وابسته نشویم. این ‌همان چیزی است که نوربرت ونرِ ریاضی‌دان، بنیان‌گذار سایبرنتیک با به کاربردن عبارت «استفاده‌ی انسانی از انسان» می‌خواست بگوید. واژه‌ای که من برای این اندیشه برگزیدم، «الحاد تکنولوژیکی» است. منظور این است که ما نباید الوهیت تکنولوژی را باور کنیم، چرا که اگر ما خدا را آن‌گونه تعریف کنیم که پل تیلیچ، فیلسوف و تکنولوژیست تعریف کرد که یعنی تکنولوژی، آشکارا ماهیت ملکوتی آمریکایی‌ها خواهد بود.
منظور من از تکنولوژی صرفاً ماشین‌آلات نیست، بلکه مجموعه‌ای نظام‌مند از باورهایی است که دنیای اندیشه‌ی تکنولوژیکی را در بر می‌گیرد. براساس این عقاید، هدف ابتدایی تفکر بشری بازدهی است و محاسبه‌ی فنی در تمام ابعاد بر قضاوت بشری مقدم است؛ آنچه را که نمی‌توان اندازه‌گیری کرد وجود ندارد و متخصصان فنی بهترین راهنما و اداره کنندة امور شهروندان هستند. حکومت دین سالاری نظیر ایران، خود را به گونه‌ای سازمان‌دهی می‌کند که، خواست خداوند در آن لحاظ شده باشد. آمریکا دقیقاً همین کار را در رابطه با تکنولوژی انجام می‌دهد. تنها نهادهای اجتماعی معدودی هستند که نخواسته‌اند خود را تغییر دهندـ حتی برخی موارد خود را حذف می‌کنند ـ تا بتوانند با چنین نظام فکری همساز باشند. سیاست ما، آموزش و پرورش، زندگی خانوادگی، نظام قضایی و حتی کلیساها‌یمان را تغییر داده‌ایم، دوباره طراحی و به مسیری دیگر هدایت کرده‌ایم تا با نیاز‌های مذهب ‌نو هماهنگ باشند. نظام اعتقادی رایج نیازمند این است که ما تمام فراست و شعور خود را بر این سئوال متمرکز کنیم که تکنولوژی چه می‌توان بکند؟ نه این که چه کارهایی نمی‌تواند بکند؟.
چرا این چنین است ؟ پاسخ این پرسش در دین‌سالاری سنتی این است که: « ما این چنین عمل می‌کنیم، چرا که این راه خداوند است، این خواست اوست و ما باید اطاعت‌کنیم.» فرهنگ آمریکایی پاسخ مشابه دارد. « این راه تکنولوژی است. این خواست اوست و ما باید اطاعت کنیم ». البته مردم از خداوندان خود اطاعت می‌کنند چون معتقدند این برایشان خوب است و هیچ جای انکار نیست که کاربری اندیشه‌ی تکنولوژیکی و تولیدات آن برای بسیاری از مردم منافع غیرقابل تصوری داشته است. اما تا آنجا که این منافع با آرزوی انکارناپذیر قدرت یافتن خداگونه بر طبیعت، با این فرض که نوآوری تکنولوژیکی مترادف است با پیشرفت بشری وبا این مطلب دروغین همراه بوده است که اندیشه‌ی تکنولوژیکی بهترین راه حل را برای بزرگ‌ترین مشکلات بشری ارائه می‌کند، ما خود را به رویای کودکانه‌ای سوق می‌دهیم که در آن، آرزوهای دروغین و بت‌هایی ناتوان را می‌جوئیم.
این اشتباهی است که ژاپنی‌های قرن شانزدهم و کارگران انگلیسی قرن نوزدهم مرتکب شدند و می‌تواند آموزنده باشد. در این‌ها جا گوشه‌ای از تعالیم مذهب دیگری را بازگو می‌کنم: تکنولوژی برای بشر به وجود آمد، نه بشر برای تکنولوژی.
معانی تمام این‌ها برای آموزش کمابیش روشن است (حداقل برای من). مهم‌ترین نکته این است که دلبستگی ما به تکنولوژی چشمان ما را به روی این موضوع بسته است که تحصیل (آموزش) برای چیست؟ در آمریکا، ما تحصیلات قشر جوان را با ارتقای «تکنولوژی‌های آموزشی» ارتقا می‌دهیم. در حال حاضر، معرفی کامپیوتر را در کلاس‌های درس ضروری می‌دانیم. همان‌طور که چندی پیش گمان می‌کردیم تلویزیون‌های مداربسته و فیلم برای کلاس‌های درس ضروری هستند. پاسخ به پرسش‌های «چرا ما باید این کارها را بکنیم؟» این است که: «برای آن که آموختن را مؤثرتر و جالب‌تر سازیم.» چنین پاسخی را کاملاً کافی می‌دانیم، از آنجا بنیادگرایان تکنولوژیکی، کارآمدی و گیرایی (کشش) نیازی به توجیه ندارند. به این ترتیب هیچ‌گاه به این توجه نمی‌کنیم که این پاسخ، هیچ اشاره‌ای به این پرسش ندارد که «آموزش برای چیست؟»
«‌گیرایی و کارآمدی» پاسخی فنی است ـ پاسخی دربارة وسیله نه هدف ـ و عامل فلسفه‌ی آموزشی را مشخص نمی‌کند. در واقع این پاسخ، با پیش کشیدن پرسش درباره‌ی چگونگی پیش‌رفتن به جای پرسش درباره‌ی چرایی این پیشرفت، راه را به سوی چنین عاملی می‌بندد. شاید گفتن این نکته ضرورتی نداشته باشد که: برحسب تعریف، می‌توان فلسفه‌ی آموزشی‌ای که «آموختن برای چیست؟» را پاسخ نمی‌گوید، وجود نداشته باشد. کنفسیوس، افلاطون، کوئینتیلیان، سیسرو، کامینوس، اراسموس، لاک، روسوو، جفرسون، راسل، مونته ‌سوری، وایت‌ هد ـ هر کدام معتقد بودند که برخی از ایده‌های اجتماعی، سیاسی و یا معنوی متعالی وجود دارند که باید از طریق آموزش پیشرفت کنند. کنفسیوس طرفدار آموزش «طریق» بود، زیرا او بهترین امید را برای نظام اجتماعی در سنت می‌دید. همان‌گونه که نخستین مرتجع روشمند، افلاطون، آرزو می‌کرد آموزش، پادشاهان فیلسوف بسازد. سیسرو می‌گفت که آموزش باید دانش‌آموزان را از ظلم و استبداد کنونی برهاند. جفرسون فکر می‌کرد که مقصود از آموزش این است که به جوانان بیاموزیم چگونه از حقوق خود دفاع کنند. روسوو آرزو می‌کرد آموزش، جوانان رااز محدودیت/ اجبار غیر طبیعی یک نظام اجتماعی استبدادی خودسرانه و بی‌رحمانه برهاند و یکی از اهداف او این بود که به دانش‌آموزان کمک کند تا فارغ از قطعیت در دنیایی از تغییرات مداوم و پیچیدگی‌های گیج کننده به وظیفه‌ی خود عمل کنند.
تکنولوژی چه ربطی به یافتن دلیلی تمام و کمال برای آموزش جوانان دارد؟ هیچ ربطی. در واقع اگر به میل من بود، تا زمانی که دست‌اندرکاران امر آموزش و پرورش دلایل خود را برای ارائه‌ی یک نظام آموزشی، در وهله‌ی اول آشکار نمی‌ساختند، آن‌ها را از صحبت درباره‌ی بهبود/ ارتقاء فنی [آموزش] باز می‌داشتم و چنین دلایلی را باید در جایی جست که از ماشین‌ها خبری نیست، جایی که خداوندان از نظامی متفاوت حرف می‌زنند.

پی‌نوشت‌ها:

دربارة‌ نویسنده:
نیل پستمن، استاد اکولوژی رسانه‌ای و رئیس/ دانشکده‌ی فرهنگ و ارتباطات دانشگاه نیویورک بود. او 18 عنوان کتاب نوشت،‌ از جمله «خود را تا حد مرگ سرگرم می‌کنیم» (1985، ویکینگ). پستمن جایزه‌ی جرج اورول را از انجمن ملی آموزگاران انگلستان در سال 1986 به دلیل شفافیت زبان دریافت کرد. همچنین در سال 1988 جایزه‌ی استاد ممتاز را از دانشگاه نیویورک گرفت. او در سال‌های 1988 تا 1989 عضو کمیسیون ایالتی نیویورک بود و در سال 1991 استاد مدعو لارنس لمبارد در مدرسه‌ی جان اف کندی دانشگاه‌ هاروارد بود. آخرین کتاب‌های او عبارتند از: «تکنولوژی: فرهنگ تسلیم تکنولوژی می‌شود» و «چگونه اخبار تلویزیون را تماشا کنیم».

منبع: سایت باشگاه اندیشه